همه ما اهل کارهای سیاسی به معنای متعارف آن نیستیم. به حزب و تشکیلاتی وابسته نبوده و به طور سیستماتیک بحث سیاسی نمی کنیم. زندان یا مجلس نمی رویم اما سیاست تعریف وسیع تری نیز دارد که کل زندگی ما را در بر می گیرد. همان چیزی که می گویند فلانی سیاست دارد یا خودمانی تر می گویند فلانی زرنگ است، حواسش جمع است، پخته است، می داند چی را کجا بگوید، …. . من میان زیستن سیاست مدارانه/شهری/ بزرگسالانه/پخته و زیستن آزادانه/عالمانه/کودکانه/ روستایی/خام تفکیک قائل می شوم. یک عالم/آزاده/کودک/ روستایی یا هر اسمی که بگذارید آنچه که به نظرش درست می رسد را می گوید فارغ از اینکه اهل حساب کتاب باشد که پیامد آن چیست. وقتی میل گفتن باشد میل انجام باشد گفته می شود و انجام می شود. اما سیاست مداران می آموزند که هر حرف حقی را هر جا نباید گفت. سیاست مداران می آموزند که حقایق زمان دارند. آنچه که سیاست مداران حداکثر می کنند حقیقت نیست بلکه منفعت است. منفعتی که با توجه به محدودیت هایی که «دیگران» در زندگی اجتماعی مان وضع کرده اند. برای همین ما به رفتار بچه ها می خندیم گرچه از صداقت آنها لذت می بریم. ما در فرآیند بزرگ شدن با حضور «دیگران» و محدودیت هایی که ایجاد می کنند آشنا می شویم و می آموزیم که آنها را در نظر بگیریم. هرکس در لحاظ آن موفق تر باشد، پخته تر، سیاست مدارتر، باتجربه تر قلمداد می شود.
تا حدی از این امر گریز نیست، ما در اجتماع زندگی می کنیم و زندگی به طور طبیعی محدودیت های خودش را دارد. اما گاه احساس می کنم این محدودیت ها آنقدر زیاد می شود که «آزادی» و فردیت ما که جوهر زندگی مان است در اثر این فشارها له می شود. به موجودی تبدیل می شویم که برای «دیگران» موهوم آنقدر وزن و اهمیت قائل می شویم که از خودمان چیزی نمی ماند. تازگی خواندم که یکی از پنج حسرت بزرگی که (پرستاران از صحبت های افراد پیر نزدیک مرگ دریافته اند) انسانها نزدیک مرگ می خورند این است که چقدر خود را و خواسته های خود را فدای «دیگران» کرده است. چقدر خود را نادیده گرفته است، به تعبیر خود آنها
I wish I’d had the courage to live a life true to myself, not the life others expected of me
از کلاس های دکتر سروش به خاطر دارم که می گفت یکی از مراحلی که صوفیان در سلوک خود انجام می دادند همین رهایی از ملاحظه دیگران بود. فرد باید بیاموزد که خودش باشد نه دیگری. دیگری وجودش را پر نکند. لذا گاه برخی به افراط کارهایی می کردند تا دیگران از آنها بدشان بیاید تا این میل طبیعی به کلی در نهادشان سرکوب شود.
من جوامع دیگر را به خوبی نمی شناسم و با فرهنگ همین ایتالیایی ها هم آنگونه که با اطمینان سخن بگویم آشنا نیستم اما احساس می کنم در زندگی ما ایرانیان معاصر این دیگران بسیار پررنگ تر است. احساس می کنم در میان زنان این مشکل بسیار شدیدتر از مردان است. احساس می کنم که خودسانسوری که ما به طور غیررسمی و روزمره بر زندگی مان اعمال می کنیم دردناک تر از خودسانسوری ای است که به طور رسمی از جانب حکومت غیردمکراتیک مان که ادعای آزادی نیز ندارد اعمال می شود. احساس می کنم که ما اگرچه باید فعالیت سیاسی به معنی متعارف کلمه بکنیم تا حکومت مان قانون گرا و کارآمد شود و آزادی مطبوعات و تجمعات و امثالهم در کشور رواج یابد اما بیش از آن باید تلاش کنیم تا آزادی را زندگی روزمره مان کسب کنیم. آزادی ای که دوستان مان، نزدیکان مان، آشنایان مان و همه کسانی که آنها را می شناسیم یا خواهیم شناخت و از الان ملاحظه شان را می کنیم از ما دریغ می کنند. حس می کنم باید بجنگیم تا آزادی ام/مان را ذره ذره از همه «دیگرانی» که حتی عزیزشان می داریم بازپس گیریم. ترس از چشم و ابرو، ترس از اینکه چه خواهند گفت، ترس از مسخره شدن، ترس از قضاوت های دیگران… آزادی مان را از بین نبرد. در زندگی ما ایرانیان معاصر (حتی تحصیل کرده ها و آزادی خواهان) آزادی به راستی بی ارزش ترین چیز است و اولین چیزی است که فدا می شود.
من نذر کرده ام که وقتی تز دکترایم را دفاع کردم کتاب تیمور کوران تحت عنوان preference falsification را ترجمه کنم. در واقع اگر به من می گفتند که آرزو می کردی نویسنده چه کتابی باشی، احتمالا می گفتم این کتاب. زیرا آن را سقراطی ترین کتاب در دوران معاصر قلمداد می کنم. تمام کتاب به تحلیل این خودسانسوری در زندگی اجتماعی اختصاص دارد. وی در مقدمه می گوید که وقتی این کتاب را به دوستان اهل اروپای شرقی نشان دادم گفتند تو زندگی در سایه استبداد را به خوبی درک کرده ای مگر تو تجربه زندگی در دوران کمونیست ها را داشته ای؟ کوران در پاسخ می گوید که نه. من بیشتر عمرم را در آمریکا و کمی هم ترکیه گذراند ه ام اما نکته اصلی آنست که این استبداد خفه کننده در زندگی اجتماعی در آزادترین کشور دنیا نیز شدت دارد و مجریان آن نه عمال حکومت که تک تک ما انسانها هستیم.
ما نه تنها آزادی عمل را از دست داده ایم که آزادی بیان نیز پیشاپیش قربانی شده است. برای من آنچه وبلاگ نویسی را جذاب کرد این حس بود که نسل جدید می خواهد ورای ملاحظات فرسوده کننده ای که نسل قبل خود را گرفتار کرده بود رود. افراد منویات درونی خود را بنویسند و با دیگران به اشتراک گذارند. حس می کردم که وبلاگ محملی است که الگوهای نفرت انگیز «هرچه کمتر سخن بگویی و هرچه اطلاعات کمتری از خود بروز بدهی برایت بهتر است» به تدریج در زندگی عقب می رود. این الگوها شاید برای کسانی که در شغل شریف جاسوسی و فعالیت های اطلاعاتی مشغولند درست باشد اما الگوی مناسبی برای زیستن همه آدم ها نیست ولی ما ایرانیان به آن بیشتر گرفتاریم. حس می کردم وبلاگ چنین محملی است اما متاسفانه این امیدم ناامید شد وقتی دیدم که حتی وقتی می خواهی وبلاگ بنویسی همین دیگران دوباره هنگام نوشتن با چاقوی سانسور ظاهر می شوند. مشمئز می شوم وقتی که مطلبی می خوانم که حس می کنم دوستی نوشته برای اینکه تحسین شود یا وقتی می بینم که در وبلاگش هیچگاه به این خطوط قرمز تعریف شده توسط «دیگران» نزدیک نمی شود.
فکر می کنم که هر کدام ما باید یک مبارز راه آزادی باشیم و زندگی مان را صرف این مبارزه کنیم تا زندگی اجتماعی مان شیرین تر شود. دوست دارم که راحت احساساتم را بیان کنم و تا جایی که می توانم این ملاحظات را نادیده بگیرم. دوست دارم وقتی حس معنوی به من دست می دهد بتوانم در فیسبوک آن را بنویسم فارغ از اینکه دیگران بگویند فلانی …… دوست دارم وقتی در مراسم عید سفارت هستم و جای رقص ایرانی خالی است بگویم که یک جای کار می لنگد و نگران نگاه ها و قضاوت های دیگران نباشم. ما چه فرهنگ غنی ای داریم که این همه اشکال رقص مختلف در شهرهای مختلف یک سرزمین کوچک ایجاد شده و در این مراسم شاد از آن خبری نیست. دوست دارم اگر برنامه دکترای دانشگاهم را آنطور که می خواستم نپسندیدم بگویم و نگران آن نباشم که نکند این جمله پرستیژ مدرکی از آن دانشگاه می گیرم را نزد مخاطب تنزل دهد یا بهانه ای به دست بهانه گیران دهد. دوست دارم وقتی اصلاح طلبان در قدرت اشتباه می کنند به راحتی نقدشان کنم و مجبور نباشم اشهد آزادی خواهی را در مقابل همه تکرار کنم. دوست دارم تا راحت سخن بگویم و همه اش در بند این نباشم که دیگران چه برداشتی می کنند و این برداشت چه هزینه هایی برایم دارد یا خواهد داشت…. .دوست ندارم سیاست مدار باشم و سیاست مدارانه زندگی کنم. شاید این سلیقه شخصی باشد اما فکر می کنم همه ما نیاز داریم آزادانه تر زندگی کنیم. با خودسانسوری کمتری روبرو باشیم. شاید تنها حرف حقی که از یکی از روشنفکران معاصر خواندم این بود که تا وقتی که اجتماع هست سانسور هست. اما به نظرم باید تلاش کنیم تا این خودسانسوری کمتر شود. باید شجاعت همدیگر را در عقب زدن این خطوط قرمز ستایش کنیم و تشویق کنیم. زندگی ما صرف مبارزه برای آزادی شده به این امید که آینده آزادی بیشتری داشته باشیم و فرزندانمان در محیط اجتماعی بهتری تنفس کنند.